خرِ من از کُرِّگی دُم نداشت!
قصّههای شهر هرت – قصّۀ پنجم :
مرد بدهکار در موقعیّت بدی گیر افتاده بود . بارها راه خود را تغییر داده بود که با طلبکار رو به رو نشود ، اما اکنون ناخودآگاه خود را در برابر او میدید . مرد بدهکار در یک لحظه سریعاً تصمیم گرفت راهش را عوض کند . او برگشت و به داخل کوچهای پیچید . از بخت بدش کوچه بُنبست بود . طلبکار هم به سرعت او را تعقیب میکرد . در انتهای کوچه بُنبست درِ خانهای باز بود . بدهکار وارد خانه شد . طلبکار نیز به دنبال او وارد شد . بدهکار ناگزیر پلّههای پشت بام را پیش گرفت و به بالای بام رفت . ناگهان طلبکار را پشت سر خود دید!
بله ! چارهای جز پریدن به داخل کوچه نبود . مرد بدهکار دستوپای حود را گُم کرده ، از روی پشت بام به داخل کوچه پرید . از قضا پیرمردی در پای دیوار نشسته بود . مرد بدهکار روی او افتاد و پیر مرد در جا جان سپرد .
فرزند پیرمرد نیز به عنوان ” ولیِّ دم ” سر به دنبال مرد بدهکار گذاشت . سر انجام او را گرفتند و عازم خانه قاضی شدند .
در بین راه قاطری را دیدند که از دست صاحبش گریخته بود . مرد بدهکار به منظور کمک به صاحب قاطر سنگی برداشت و به سوی قاطر پرتاب کرد ، تا قاطر را متوقّف کند . اتّفاقاً سنگ به چشم قاطر خورد و آن را کور کرد . صاحب قاطر نیز برای گرفتن خسارت به صف شاکیان پیوست .
قدری که راه رفتند الاغی را مشاهده کردند ، که زیر بار سنگین افتاده و نمیتوانست برخیزد . مرد بدهکار به منظور کمک به صاحب الاغ ، دُم آن را گرفت و کشید ، تا بلکه الاغ بتواند برخیزد . اما از بدشانسی آن مرد ، چون بار الاغ خیلی سنگین بود ، الاغ نتوانست بر خیزد و براثر زور زدن زیاد آن مرد ، دم الاغ کنده شد!!
صاحب الاغ نیز با مشاهدۀ این وضع خواهان دریافت خسارت الاغ خود شد . بدهکار بدبخت به او گفت :
ما با این جمع به نزد قاضی می رویم . تو هم بیا با هم برویم ، تا ببینیم قاضی چه حکمی میدهد .
بدهکار ،بستانکار ،فرزند پیرمرد ،صاحب قاطر و صاحب الاغ همه با هم به سوی خانۀ قاضی روانه شدند .
در محکمه پس از طرح شکایتها وقتی بدهکار فهمید که حرفی برای گفتن ندارد و در صورت دادرسی و محاکمه محکوم خواهد شد ، با ایما و اشاره به قاضی شهر هرت فهماند ، که اگر او را از دست شاکیان برهاند ، رشوۀ خوبی به او خواهد داد .
قاضی دنیاطلب و پولدوست نیز با دریافت پیام ، تصمیم گرفت حُکم خود را به نفع مرد بدهکار و به زیان شاکیان صادر کند . بنابراین رو به بدهکار کرد و گفت :
-ای مرد بدهکار ! در برابر ادّعای بستانکار چه میگویی ؟
– حضرت قاضی! فعلا که پولی و مالی ندارم . هر وقت پول داشته باشم ،طلب او را میپردازم .
سپس رو به مرد بستانکار کرد و گفت :
-بنابراین فعلاً تو برو . هرگاه او پولی به دست بیاورد ، به تو خواهد داد .
قاضی سپس از فرزند پیرمرد پرسید :
-پدرت در وقت فوت چند سال داشت ؟
-جناب قاضی ! هفتاد سال .
-بسیار خوب! این قاتل پدر شما فعلاً سی سال دارد . او را به خانه ببر و تا چهل سال هزینۀ زندگی او را تامین کن . وقتی سنِّ او به هفتاد سالگی رسید ، او را به پای همان دیوار ببر و بنشان و خودت را از بالای پشت بام به روی او بینداز !!
قاضی آنگاه از صاحب قاطر پرسید : تو چه میگویی ؟
-قربان ! این مرد با سنگ یک چشم قاطر مرا کور کرده است . باید حدِّاقل نصف قیمت یک قاطر سالم را به عنوان خسارت به من بدهد .
– بسیارخوب ! این قاطر را ببرید و آن را از وسط به دو نیم کنید ! آن نصفۀ سالم را نزد کارشناس قیمت کنید ، هر چه شد ، ضارب آن را بپردازد!
در این هنگام صاحب الاغ از جای برخاست و به سوی در خروجی دادگاه حرکت کرد . قاضی به او گفت :
کجا میروی ؟ بمان تا دربارۀ الاغ تو نیز حُکمی عادلانه ! صادر کنم!
-قربان ! با این احکامی که تو صادر کردی ، من میروم شاهدی بیاورم که گواهی دهد که :
” خرِ من از کُرِّگی دُم نداشت !!! “
….واز آن زمان این عبارت به صورت ضربالمثل رایج شد .
نویسنده : سیدعلیرضا شفیعی مطهر