فرهگی هنری واجتماعی

محمد(ص) این گونه بود!

ما چگونه‌ایم؟!

سلام بر پیامبری که:

  • روزی شتری را دید که زانوهایش بسته شده و هنوز بار سنگینی بر روی آن است .

گفت به صاحب شتر بگویید خود را برای مواخذه خداوند در روز قیامت آماده کند.

  • کافری را که در جنگ اسیر شده‌بود، آزاد کرد زیرا اعتقاد داشت که او مرد خوش‌اخلاقی

است که همواره با عفّت رفتار می‌کند.

  • مردی بادیه‌نشین در زمانی که او در مدینه هم پیامبر و هم حاکم بود، به سراغش آمد

و یقه او را گرفت که باید خرماهایی که از من قرض گرفته‌بودی، برگردانی.

اصحاب عصبانی شدند و خواستند با آن مرد برخوردکنند. پیامبر برآشفته شد و گفت :

شماها باید طرف صاحب حق را بگیرید. من برای همین مبعوث شده‌ام تا هرکسی

بتواند حق خود را از حاکم بدون لرزش صدا بگیرد.

  • گفت: اگر در حال کاشتن نهالی بودید و علائم روز قیامت فرا رسید، به کار خود ادامه

دهید و نهال را بکارید.

  • گروهی از اصحاب خود را برای تبلیغ اسلام به منطقه‌ای دیگر فرستاد.

قبل از سفر از او پرسیدند تا چگونه این کار را انجام‌ دهند. گفت:

تعلیمشان دهید و آسان بگیرید.

سه بار از او این را پرسیدند و هر بار جواب همین بود.

  • بارها گفت که بر مردم آسان بگیرید؛ زیرا مبعوث نشده‌ام تا آن ها را به زحمت بیندازم.
  • گفت: مبادا قبل از ذبح گوسفند، در جلوی چشمان گوسفند چاقو را تیز کنید. بدانید

که حیوان هم می فهمد ،حق ندارید در دل حیوان غُصّه بیندازید.

  • گفت زنی به بهشت رفت و تنها کار خوبش این بود که به گربه‌ای غذا می‌داد.
  • روزی مردی را دید که ژولیده است. گفت:

آیا در خانه‌ات روغن نبود تا با آن موهای خود را مرتّب کنی؟

  • گفت: اسراف همیشه حرام است مگر برای خرید و استفاده از عطر.

خودش همیشه عطر گل بنفشه می‌زد و در سفر هم همواره آن را با خود می‌بُرد.

  • می گفت: ریش‌های خود را کوتاه نگه‌دارید.
  • در زمانی که قدری با کفار صلح شده‌بود. به قصد خریدن زمینی در منطقه خوش آب

و هوای طائف، عازم آنجا شد. چند روز بعد برگشت و گفت که قبلا همه زمین‌ها را

مردم خریده اند… نخواست به عنوان حاکم به زور چیزی را تصاحب کند.

  • در زمانی که دختران سنگسار می‌شدند،دختران خود را بر روی زانو می‌نشاند و

در جلوی دیگران آن ها می‌بوسید تا محبت را بیاموزند. از او پرسیدند:

فرزند پسر بهتر است یا دختر؟

گفت :هر دو خوبند، اما دختر ریحانه است، برگ گل است.

  • وقتی پسرش ابراهیم در سن خردسالی فوت کرد، بسیار گریست. گفتند:

چرا این قدر بی‌تابی می‌کنی؟ گفت: گریه از رحم است. کسی که رحم ندارد،

خدا هم به او رحم نمی‌کند.

  • هنگام دفن پسرش ابراهیم، کسوف شد. همۀ مردم این را به دلیل مصیبتی دانستند که

به پیامبر وارد شده، حتّی کفّار هم کم‌کم داشتند ایمان می‌آوردند، اما او از این موقعیت

استفاده نکرد. به بالای منبر رفت و گفت:

خورشید نه برای من و نه برای هیچ کس دیگر نمی‌گیرد و نخواهد گرفت.

خورشیدگرفتگی نشانۀ قدرت خداوند است.

  • روزی در حال عبور از حاشیه شهر به گروهی یهودی برخورد که در حال ساززدن و خواندن بودند، او را به بزم خود دعوت کردند و او پذیرفت.

شخصی از اصحاب او را دید و به یهودیان حمله کرد که چرا با این کار به پیامبر خدا اهانت

می‌کنید؟ پیامبر بر آشفت و به صحابی گفت که آن ها قصد محبّت داشته‌اند و باید از

آن‌ها عذر بخواهد.

  • گل را می‌بویید و می‌گفت که این بوی بهشت است و باید به گل‌ها و درخت‌ها احترام بگذارید.
  • به او گفتند این که در قرآن آمده است که مسیحیان و یهودیان، کشیشان و احبار

(علمای دین یهود) را به جای خدا می‌پرستند، به چه معنا است؟

گفت: همین که حرف‌های علمای دین خود را به عنوان حرف خدا می‌پذیرند و تحقیق

نمی‌کنند، یعنی پرستش.

به اصحاب گفت که هر چه بر سر یهود و مسیحیت آمده، بر سر امّت من هم خواهد آمد

و زمانی می‌رسد که آن‌ها نیز، علمای دینشان را به جای خدا بپرستند!

او پیام‌آور اسلام بود.

رَحمَهٌ لِلمومنین، رحمتی برای جهان

باعث تاسُّف است که امروز پیروانش به نام او و مکتب او با نشان‌دادن چنگ و دندان

بر مردمان سخت می‌گیرند!

ولی او چنین نبود!

سایت خبری دنانیوز را دنبال کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button