شعور و بخت
قصههای شهر هرت ،قصّۀ هفتم
اشاره
ای برادر تو همه اندیشهای
مابقی خود استخوان و ریشهای
اصل و اساس وجود انسان ، عقل ، شعور و اندیشه است و همین مزایا و فضایل ،
او را از حیوانات و سایر موجودات متمایز و ممتاز میسازد . امّا در شهر وارونۀ
هرت ، چیزی که ارزش ندارد ، فضیلت ، تقوا ، دانش ، پژوهش ، حکمت ، عقل،
شعور و…است .
فلک به مردم احمق دهد زمام امور
تو خود چو صاحب فضلی همین گناهت بس!
در این شهر ، نه علم بهتر از ثروت ، که ثروت و قدرت ، ملاک ارزش و مایۀ احترام
است . تظاهر ، تملُّق ، ریاکاری ، چاپلوسی و…وسیله و ابزار رشد و کسب ثروت
و قدرت است .
قصّۀ امروز شهر هرت از افسانههای ملّت چکسلواکی است ، که با اندکی تغییر
از کتاب «آبگوشت میخ» ترجمه آقای اصغر رستگار بازنویسی شده است .
یکی بود ، یکی نبود .غیر از خدا هیچ کس نبود .
در زمانهای خیلی خیلی قدیم یک روز «بخت» از باغی میگذشت، برخورد
به «شعور » که روی نیمکتی نشسشته و رفته بود توی فکر . بخت آمد به
سراغ شعور و به او گفت : بکش کنار ، من هم بنشینم .
آن وقتها شعور هنوز تجربهای نداشت. نمیدانست باید جوری بنشیند ، که
برای دیگران هم جا باشد . برگشت و گفت :
برای چه بکشم کنار؟ مگر تو کی هستی ؟ چه چیزیت بهتر از من است ؟
بخت جواب داد : آن کسی برتر است که حاصل کارش بهتر است . آن بچّه دهاتی
را میبینی ،که توی آن مزرعه دارد زمین را شخم میزند؟ بیا برو تو کلّهاش . ببین
حال و روزش با وجود تو بهتر میشود ، یا با من؟!اگر حال و روزش با وجود تو بهتر
شد ، من تا ابد پایم را میکشم کنارو در همه جا میدان را میسپارم دست تو .
شعور قبول کرد و برخاست و یک راست رفت توی کلّۀ آن پسر دهاتی .
بچّه دهاتی تا دید شعوری به سرش هست ، رفت توی فکر : یک عمر جان بکنم
و دنبال گاوآهن سگ دو بزنم که چی؟ می روم دنبال یک کار بی دردسر تر و نان
و آبدار .
گاوآهن را ول کرد به امان خدا و راه افتاد طرف خانه . به خانه که رسید ، به پدرش
گفت : بابا ! من از این زندگی خسته شدهام ! میخواهم بروم باغبان شوم .
پدرش گفت :چهات شده ؟ به سرت زده؟
اما وقتی یک خورده فکر کرد، به او گفت :
باشد . اگر دلت میخواهد بروی دنبال باغبانی ، برو . به امان خدا ! فقط بدان که
این آب و ملک بعد از من به برادرت میرسد .
پسر به خودش گفت : آب و ملک را میخواهم چکار ؟ خانه و زندگی را ول کرد
و رفت و وردست باغبان شهر هرت شد . آن هم چه وردستی ! «ف» از دهان
باغبان در نیامده ، او میگفت «فرحزاد».کار به جایی رسید که دیگر برای خود
باغبان هم تره خورد نمیکرد و هر کاری را خودش صلاح میدانست ، انجام میداد.
اوایل باغبان کفرش در میآمد و از کوره در میرفت . امّا بعد وقتی که دید کارها
این جوری بهتر پیش میرود ، کوتاه آمد و گفت :
مثل این که تو از من واردتری . از آن به بعد باغ را سپرد دست پسر و خودش رفت
پی کارش . پسر در مدت کوتاهی چنان باغ و بوستانی ساخت که شاه از دیدنش
حظ میکرد و صبح تا غروب با ملکه و دختر یکی یک دانهاش توی باغ گردش میکرد .
دختر پادشاه شهر هرت از آن دخترهای خیلی خوش بر و رو بود . چیزی که هست
از دوازده سالگی زبانش بند آمده بود و از آن به بعد هیچ کس یک کلام حرف از
دهنش نشنیده بود .
پادشاه خیلی از این موضوع ناراحت بود و غُصّه میخورد . داده بود گوشه و کنار
مملکت جار بزنند، که دخترش را به کسی میدهد که زبانش را باز کند و به
حرفش بیاورد . پادشاهان و شاهزادگان و اعیان و اشراف از همه طرف داوطلب
شده بودند، بی آن که کاری از پیش ببرند .
یک روز این پسر دهاتی به خودش گفت :
چرا من بخت خود را امتحان نکنم ؟ از کجا معلوم شاید من توانستم زبان این دختر
را باز کنم . او برخاست و یک راست رفت به قصر پادشاه هرت و گفت :
آمده ام زبان دختر شاه را باز کنم . شاه و درباریان فوری او را بردند به اتاق دختر .
دختر شاه ،سگ کوچولوی ملوسی داشت که خیلی خاطرش را میخواست .
چون سگ با هوش بود ، زبان او را میفهمید .پسر وقتی پا به اتاق دختر گذاشت،
بدون این که محلّی به دختر بگذارد ، یک راست رفت سراغ سگ و گفت :
بهبه ! هاپهاپوی ملوس ! شنیدهام خیلی باهوشی . آمدهام سر یک قضیّهای
نظر تو را بپرسم . ما سه نفر همسفر بودیم . یکیمان پیکرتراش بود ، یکیمان
خیاط ، یکی هم من . یک روز گذرمان به جنگلی افتاد و مجبور شدیم شب را در
همان جنگل سر کنیم . برای این که از دست گرگها در امان بمانیم ، آتشی
روشن کردیم و قرار شد به نوبت نگهبانی بدهیم .اول پیکرتراش نگهبان شد .
ما گرفتیم خوابیدیم و او برای این که سر خودش را گرم کند و وقت را بکشد ،
یک کُندۀ درخت را بر داشت و از آن پیکر یک دختر را تراشید . تمام که شد ،
گزینگویههای مطهر, [۲۵.۰۱.۲۴ ۱۷:۱۳]رفت خیّاط را بیدار کرد که به نوبۀ خود نگهبانی بدهد . خیّاط تا چشمش افتاد
به دخترک چوبی پرسید : این دیگر چیست ؟ پیکرتراش جواب داد :
حوصلهام سر میرفت ، گفتم محض سرگرمی با کُندۀ درخت پیکر یک دختر را
بتراشم . تو هم اگر دیدی وقت روی سرت سنگینی میکند ، میتوانی یک
دست لباس بدوزی و تنش کنی .
خیّاط فوری قیچی و سوزن و نخش را درآورد و شروع کرد به ببُر و بدوز .
لباس که حاضر شد ، به تن مجسّمه کرد و آمد سراغ من که برخیز و نگهبانی
بده . من از خیّاط پرسیدم : این مَهپیکر دیگر کیست ؟ جواب داد:
والله ، پیکرتراش نمیدانست وقتش را چه جوری بکشد ، با کُندۀ درخت پیکر یک
دختر را تراشید . من هم حوصلهام سر رفته بود ، لباس تنش کردم .تو هم اگر
دیدی وقت روی سرت سنگینی میکند ، میتوانی حرفزدن یادش بدهی .
من هم نشستم و تا خروسخوان صبح حرفزدن یادش دادم . صبح که شد
و همسفرهایم از خواب برخاستند ، حرفمان شد . هر کدام میگفتیم دختر به
من میرسد .پیکرتراش میگفت : من ساختمش . خیّاط میگفت من پوشاندمش.
من هم میگفتم : من به حرفش آوردم . حالا تو بگو ، هاپهاپو ! انصافاً این دختر
به کی میرسد؟
سگ لام تا کام هیچی نگفت . یک باره دختر شاه زبان باز کرد که :
میخواستی به کی برسد ؟به تو دیگر ! دختر بیجان پیکرتراش به چه دردی
میخورد ؟بیزبان ، لباس خیّاط چه فایدهای دارد ؟تو بودی که بهترین موهبت را
به او دادی . تو بودی که روح و کلام به او بخشیدی . پس انصافاً او به تو میرسد.
تا دختر این حرفها گفت ، پسر فوراً جواب داد :
خودت حکم خود را صادر کردی . من زبان تو را باز کردم و به حرف آوردم و زندگی
تازه ای به تو بخشیدم . پس اگر به من برسی ، حقِّ منی.
یکی از درباریان درآمد که : اعلیحضرت پاداش خوبی برایت در نظر گرفتهاند .
به شرطی که از این خواب و خیالها نبینی . این لقمه ، پسرجان ! برای دهن
تو خیلی بزرگ است . بهتر است پایت را به اندازۀ گلیمت دراز کنی !
اعلیحضرت هم پشتش آمد که :آره جانم ! این لقمه برای دهن تو خیلی بزرگ
است . عوضش میگویم پول چایی چربی به تو بدهند .
اما مگر این حرفها به خرج این پسر میرفت؟ برگشت و گفت :
اعلیحضرت استثنایی قائل نشدند . خودشان جار زدند که هر کس زبان دختر مرا
باز کند ، دخترم را به او میدهم . حرف شاه حکم قانون دارد . اگر شاه میخواهد
رعیتش به حکم قانون گردن بگذارد ، خودش هم باید به حرفش عمل کند . پس
شاه باید دخترش را به من بدهد .
مرد درباری هوارش بلند شد که : چه غلط کردنها ! بیایید بگیرید و گردن این
بزمجه را بزنید ! کسی که به شاه مملکت امر و نهی بکند ، باید گردنش برود زیر تیغ!
اعلیحضرتا ! بفرمایید همین الان گردن این زباندراز را بزنند .
شاه هرت هم عصبانی شد و گفت : بزنید گردن این پدرسوخته را !
بلا فاصله آمدند و کت و کول این پسر را بستند و بردند که اعدامش کنند .
به محلِّ اعدام که رسیدند ، بخت به دادش رسید . درآمد یواشکی به شعور گفت:
بفرما ! حالا دیدی این پسر با وجود تو به چه روزی افتاد ؟ بکش کنار ، جایت را به
من بده .
تا شعور از سر پسر پرید ، و بخت دستش را گرفت ، شمشیر خورد به سکوی اعدام
و دو تکّه شد . انگار که یکی زده باشد از وسط دونیمه اش کرده باشد . تا بروند
و شمشیر دیگری بیاورند ، جارچی شاه به تاخت سر رسید و مژده داد، که محکوم
مورد عفو قرار گرفته است . پشت بندش کالسکۀ سلطنتی آمد دنبال پسر .
قضیه از این قرار بود که بعد از این که پسر را میبرند ، دختر شاه برمیگردد و
یواشکی به پدرش میگوید :
حرف پسر بیربط نبود و شاه باید به عهدش وفا کند . حالا اگر پسر اصل و نسب
درستی ندارد ، شاه میتواند مثل آب خوردن ایل و تبار اشرافی برایش بتراشد
و این یکی را هم قاطی بقیّۀ اعیان و اشراف زادهها جا بزند . شاه فکری میکند
و میگوید : بد فکری نیست . این یکی را هم اعیانزاده میکنیم ! آسمان که به
زمین نمیآید ! و بلافاصله حکم اعیانزادگی پسر را صادر میکند و دستور میدهد
کالسکۀ سلطنتی را بفرستند دنبالش و به جای او همان مرد درباری را که شاه را
تحریک کرده بود ، بگیرند و گردن بزنند !
بعدها روزی که پسر و دختر شاه توی کالسکه از عروسی برمی گشتند،سر راه
دست بر قضا بر میخورند به شعور . میبینند شعور از خجالت سرش را میاندازد
پایین و عین موش آبکشیده خودش را میکشد کنار . میگویند ، از آن زمان به
بعد هر وقت شعور بر میخورد به بخت ، ماستها را کیسه میکند و میدان را
میسپرد دست او !
….و این گونه است که عقل و شعور در شهر هرت ارزشی ندارد !!!
نوشته :سیدعلیرضا شفیعی مطهر