فریب
اشاره
در شهر هرت هیچ قانون ثابت و پایداری حاکمیّت ندارد . تمایلات روزمرّۀ قبلۀ عالم جهتگیریهای جامعه و زندگی مردم را تعیین میکند . در چنین جوامعی عوامفریبی ،تملُّق، چاپلوسی، مکر و فریب، دورویی و تظاهر و….روز به روز بیشتر سایۀ سیاه خود را چونان چتری وحشتناک بر عرصۀ اجتماع میگسترد . شرایط محیطی و اجتماعی در جوامع استبدادی به گونهای است که انسانها با وجود حُسن نیّت به سوی کژی و ناراستی سوق داده میشوند .خودکامگی از انسانهای راستیباور افرادی دروغپرور میسازد و در آن حقباوران راستکار نمیتوانند به رستگاری برسند .
بلقیسخانم شهروندی است که در شهر هرت زاییده، بالیده و بالنده شده و هفتاد سال در همین جامعه پرورش یافته و زندگی کرده است . او در بدو تولد نمیخواست انسان بد و شرّی باشد و هیچ یک از مربّیان و معلّمان او نیز نمیخواستند از او موجود شرّی بسازند . اما حاکمیّت فریب و ریا از این انسان بالقوّه نیک، فردی بالفعل ریاکار و عوامفریب ساخت .
در این قصّه صحنههایی از زندگی و تعامل او را با جامعه به تماشا مینشینیم .
فریب
نزدیکیهای غروب بود . بلقیسخانم خسته و نفسزنان وارد خانهای شد . آن خانه متعلّق به دختر جوان و پولداری بود که به تازگی پدر خود را از دست داده بود . پیرزن از وضع او و میراث هنگُفت او خبر داشت . پس از سلام و احوالپرسی عصای خود را به کناری نهاد و گفت :
– معصومهخانم ! دخترم ! از اینجا رد میشدم دیدم نزدیک غروب است . ترسیدم دیر به خانهام برسم و فضیلت نماز مغرب اوّل وقت را از دست بدهم ! پیش خود گفتم بیایم پیش شما هم نمازم را اول وقت بخوانم وهم احوالی از شما بپرسم .
– خواهش میکنم مادرجان ! خانۀ خودتان است .
– قربان دستت کمی آب به من بده تا وضو بگیرم .
پیرزن پس از وضو با وقار و طمانینۀ خاصّی شروع به نمازخواندن کرد . معصومه خانم پس از مدّتی یک سینی چای و ظرفی از میوه آورد . اما هر چه صبر کرد تا بلقیس خانم نماز خود را به پایان برساند نشد که نشد ! لذا مراقبت کرد به محض این که یکی از نمازهای او به سلام رسید، عجولانه گفت :
– بلقیسخانم ! خسته شدی . گلویی تر کن . یک چایی بخور . قدری استراحت کن .
– نه مادرجان ! من پس از مُردن وقت برای استراحت دارم ! چیزی که به درد آنجا می خورد، نماز است .
بلقیسخانم این را گفت و بلافاصله به نماز بعدی مشغول شد . معصومهخانم که از پارسایی و پرهیزگاری او تحت تاثیر قرار گرفته بود در دل او را میستود . بدین ترتیب ساعتها گذشت و بلقیسخانم همچنان پس از سلام هر نماز به نماز بعدی میپرداخت . سر انجام معصومهخانم خسته شد . لذا پس از پایان یکی از نمازها با اصرار و التماس و خواهش او را راضی کرد که یک چای بخورد . پیرزن پس از قدری مقدّسنمایی گفت :
– مادرجان ! شنیدهام مرحوم پدرت چندی پیش از دنیا رفته ! خدا بیامرزدش ! مرد خوبی بود !
– بله . حاجیهخانم ! خدا اموات شما را هم بیامرزد ! چه میتوان کرد ؟
– اما دخترم ! آدم نباید همیشه تنها بماند . آن هم دختری زیبا،باکمال و محترم چون شما !
– منظورتان چیست ؟
– منظورم این است که باید ازدواج کنی . من پسری جوان، زیبا و پولدار دارم که میخواهد ازدواج کند . پیشنهاد میکنم که همدیگر را ببینید . اگر از یکدیگر خوشتان آمد با هم ازدواج کنید .
معصومهخانم که شیفتۀ پرهیزگاری بلقیسخانم شده بود، به فکر فرو رفت . بالاخره قرار شد فردا صبح بلقیسخانم به خانۀ معصومهخانم بیاید و با هم به درِ مغازۀ پسر او بروند و همدیگر را ببینند .
صبح روز بعد بلقیس خانم به خانۀ معصومه خانم آمد و به او گفت :
-پسر من صاحب آن جواهرفروشی بزرگ وسط بازار است و خیلی مشکلپسند است . لطفاً همۀ جواهراتت را به همراه خود بردار و با آن خود را بیارای تا انشاءالله از تو خوشش بیاید .
دختر سادهدل نیز چنین کرد .با همدیگر به نزدیکی مغازۀ بزرگ جواهرفروشی رفتند . دختر را در فاصله نزدیکی از مغازه نگاه داشت و به او گفت :
– تو همین جا بمان . من به نزد او بروم و او را به دیدنت بیاورم .
دختر همان جا ماند . پیرزن عصازنان خود را به جواهرفروشی رساند . پس از سلام و احوالپرسی در حالی که دختر را از دور نشان می داد، گفت :
– مادرجان ! این دختر زیبا و جوان دختر من است . مدّتی است که عاشق شما شده است . وضع مالی ما هم بد نیست . امروز همراه من آمده است تا شما را بهتر ببیند .
جوان طلافروش نگاهی به دختر کرد و در بدو امر او را پسندید . پیرزن ادامه داد :
– لطفا لباسهایت را بپوش و جواهرات قیمتی خود را هم همراهت بردار و با من بیا تا در محل خلوتی بهتر همدیگر را ببینید .
پیرزن آن دو نفر را به همراه خود آورد تا به یک مغازه بزرگ پارچهفروشی رسید . در انتهای مغازۀ پارچهفروشی اتاقکی به صورت یک بالاخانۀ محصور بود که پارچهفروش در مواقع استراحت ار آن استفاده میکرد . پیرزن آن پسر و دختر را در نزدیکی مغازه پارچهفروش نگاه داشت و خود عصازنان به نزد پارچهفروش رفت . پس از سلام و احوالپرسی در حالی که آن دو نفر را از دور نشان میداد به پارچهفروش گفت :
-پسرم !آن دختر و پسر را که میبینی فرزندان من هستند . پسرم تاجر پولداری است . از شهر دوری آمدهایم . میخواهیم ساعتی در اتاقک بالاخانۀ شما استراحت کنیم . در ازای یکی دو ساعت استفاده از اتاقک شما کرایۀ دو روز مغازهات را میدهیم .
پارچهفروش طمّاع پذیرفت و آنان را به داخل اتاقک راهنمایی کرد . پیرزن به دختر و پسر جوان گفت :
– لباسهای اضافی و جواهرات خود را به من بدهید و خودتان راحت با هم صحبت کنید تا من ناهاری آماده کنم . پیرزن همه لباسها و جواهرات هر دو را گرفت. سپس مقداری پول به پارچهفروش داد و به او گفت :
– لطفاً از مغازۀ کبابی مقداری کباب برای ما بگیر . من در غیاب تو از مغازهات حفاظت میکنم . پس از رفتن پارچهفروش سادهدل پیرزن از مغازه بیرون آمد . مردی قاطرسوار روستایی را دید که با آن بارکشی میکرد . او را به مغازۀ پارچهفروشی آورد و به او گفت :
– این مغازۀ شوهرم است . میخواهد مغازهاش را عوض کند . لطفاً طاقههای پارچه را ببند و بار قاطر کن تا به مغازۀ تازه ببرم .
مرد روستایی چنین کرد . پیرزن به روستایی گفت :
– تو در مغازه بنشین تا شوهرم بیاید و قاطرت را بیاورد و کرایهات را هم بدهد .
پیرزن این را گفت و و قاطر و پارچهها و و لباسها و جواهرات قیمتی آن دختر و پسر جوان را برداشت و با خود بُرد . پس از مدّتی مرد پارچهفروش با سینی کباب آمد و با شگفتی مغازۀ خود را خالی دید . رو به مرد روستایی کرد و گفت :
– پارچههای مغازهام کو ؟تو که هستی ؟
– من مردی روستایی هستم و پارچهها را همسرت با قاطر من بُرد !
پارچهفروش باعصبانیّت برآشفت که :
– همسرم کیست ؟ پارچههایم را چه کار کردی ؟
در این بین به سوی اتاقک دوید و رو به دختر و پسر جوان کرد و گفت :
– مادرتان کجاست ؟!
پسر با شگفتی از دختر پرسید : مادرت کجا رفت ؟!
دختر متعجّبانه گفت : اوا! او مادر من نبود ! مادر تو بود !
در اینجا بود که پسر جواهرفروش ،دختر پولدار، مرد پارچهفروش و مرد روستایی فهمیدند که پیرزن همه فریب داده است !! لذا دستهجمعی نزد حاکم رفتند و از پیرزن شکایت کردند . حاکم گفت :
– بسیار خوب ! اورا پیدا کنید و بیاورید تا محاکمه و مجازات کنم .
آنان ناگزیر از دارالحکومه بیرون آمدند . مدّتی با خود اندیشیدند که چه کنند . جواهرفروش گفت :
– من پیشنهاد میکنم مبلغی پول به مرد روستایی بدهیم تا هر روز در کوچهها و معابر بگردد تا بلکه پیرزن را پیدا کند .
همه پذیرفتند و روستایی مبلغی از آنان گرفت و شروع کرد به گردش در شهر و جست و جوی پیرزن . پس از مدّتی گشتوگذار روزی پیرزن را در پیچ کوچهای یافت که عصازنان به سویی میرفت . روستایی به سرعت خود را به او رسانید و دست او را محکم گرفت و گفت :
– ای پیرزن بدجنس ! قاطر مرا کجا بردی ؟پارچهها و لباسها و جواهرات را چه کردی ؟!
پیرزن وقتی دید بد جوری گیر افتاده حیلهای به نظرش رسید . به او گفت :
– پسرم !دستم را رها کن . من که نمیتوانم فرار کنم .
– باید با من بیایی تا با شاکیان دیگر به دارالحکومه برویم .
– مادر جان ! مگر قاطر تو چقدر میارزد ؟
– صد درهم !
– بسیار خوب اگر من به تو دویست درهم بدهم مرا رها میکنی ؟
روستایی ساده ولی طمّاع پذیرفت . پیرزن به او گفت :
– پسرم ! آیا آن مرد دلّاک را میبینی ؟ او پسر من است .بیا به نزد او برویم تا به او بگویم دویست درهم به تو بدهد .
سپس او را به نزدیک دکّان دلّاکی برد و به او گفت :
– تو همین جا بمان تا به او بگویم پول تو را بدهد .
سپس به درون دکّان سلمانی رفت و در حالی که روستایی را از دور نشان می داد، به دلّاک گفت :
– مادرجان ! این پسر من است . دندانهایش کِرم خورده است . ولی از کشیدن آنها میترسد . امروز او را با خود آوردهام و به او گفتهام بیا تا دویست درهم به تو بدهم . لطفاً او را صدا بزن و به او بگو بیا دویست درهم پول به تو بدهم . وقتی به داخل آمد خود و شاگردانت دستهای او را محکم ببندید و دندانهایش را بکشید !
سپس پیرزن مبلغی بابت دستمزد به دلّاک داد و دلّاک سرِ خود را از دکان بیرون آورد و با مهربانی به روستایی گفت :
– پسرجان ! بیا دویست درهم پولت را بگیر!
روستایی بدبخت پیرزن را رها کرد و داخل مغازه شد . پیرزن فرار کرد و دلّاک بدون اعتنا به داد و فریاد روستایی با کمک شاگردانش تمام دندانهای آن بیچاره را کشید !
روستایی بختبرگشته با دهان خون آلود روانه دارالحکومه شد و علیه دلّاک شکایت کرد . پس از احضار دلّاک و روشنشدن قضیه، دلّاک نیز به خیل شاکیان فریبخورده پیوست . این دفعه شاکیان روستایی را مامور کردند که در شهر بگردد و جستوجو کند و هر طور شده پیرزن را بیابد و در صورت دستگیری او را حتماً به خانۀ حاکم بیاورد . روستایی پس از درمان و معالجه با عزمی مصمّم به دنبال یافتن و دستگیری پیرزن همۀ کوچهها و محلّههای شهر را کاوید .
روزی او را در حال عبور از کوچهای یافت . دست او را محکم گرفت و با زور او را به سوی خانۀ حاکم بُرد . همۀ شاکیان،دختر جوان، مرد جواهرفروش، پارچهفروش، روستایی و دلّاک همه جمع شدند . آنان در قسمت بیرونی دارالحکومه منتظر حاکم نشسته بودند . حاکم در اندرونی در حال خواب قیلوله بود ! پس از مدّتی انتظار، پیرزن رو به شاکیان کرد و گفت :
– من اکنون در اختیار شما هستم . از در هم بیرون نمیروم . اما اجازه دهید به اندرونی خانه حاکم بروم و تجدید وضویی بکنم و چند رکعت نماز بخوانم . به محض بیدارشدن حاکم در اختیارشان هستم .
آنان خانه حاکم را امن میدانستند. اجازه دادند که پیرزن به اندرونی برود . بلقیسخانم به محض ورود به اندرونی خود را به همسر حاکم رسانید و با قیافهای حق به جانب و ملتمسانه گفت :
– مادرجان ! روزگاری من زندگی مجلّلی داشتم . شوهرم بازرگان ثروتمندی بود . خانهای بزرگ و تعدادی غلام و کلفت و نوکر داشتیم . اما اکنون پس از فوت همسرم وضع من خراب شده، همه میراث او تمام شده و آه در بساط ندارم . از همه مال و مُکنت تعدادی غلام و کنیز دارم که به خاطر شدّت علاقه حاضر نیستند مرا رها کنند . از طرفی من نمیتوانم شکم آنان را سیر کنم . لذا امروز به بهانهای آنان را به خانه شما آوردهام تا به شما ببخشم . اگر این هدیه مرا بپذیرید، خوشحال میشوم . امّا چون آنان خیلی به من علاقه دارند و مرا رها نمیکنند، اجازه دهید من از درِ دیگری از خانه خارج شوم که آنان مرا نبینند .
این دفعه نوبت همسر حاکم بود که فریب بخورد و چنین شد . همسر حاکم هدیه گرانبهایی به پیرزن داد و او را از درِ دیگری مرخّص کرد .
به این ترتیب این پیرزن مکّار و فریبکار بار دیگر برای چندمین بار مردم را فریب داد و از چنگال عدالت !!! گریخت و رفت و رفت و… رفت تا در سایۀ حاکمیّت دروغ و نیرنگ و ریاکاری و فریب دامهای تازهای برای قربانیان روزافزون و ظاهربین و عوامگرا و قشرینگر شهر هرت بگسترد !!
نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر