شهر دزدها !
قصّههای شهر هرت
شهری بود که همۀ اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبردزدن به خانۀ یک همسایه.حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانۀ خودش که آن را هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشندهها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حقّ و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند.
به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای این که با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، شروع میکرد به خواندن کتاب . دزدها میآمدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود تا این که اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که خانوادهای سر بیشام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد. بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد. آخر او فردی بود درستکار و اهل این کارها نبود. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدّتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانهاش مورد دستبردقرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندار خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانهاش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد می شد،میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانهای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.به هر حال بعد از مدّتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانهشان را دزد نمیزد ،رفتهرفته اوضاعشان از بقیّه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البتّه از هر چیز به دردنخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر مییافتند. به این ترتیب، آن عدّهای که موقعیّت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار،این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیّت آشفتۀ شهر را آشفتهتر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیّه فقیرتر میشدند. به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند،متوجّه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد . به این فکر افتادند که “چطور است به عدّهای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی”. قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخّص کردند: آنها البتّه هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند . هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از … . اما همان طور که رسم این گونه قراردادهاست، آنها که پولدارتربودند ،ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عدّهای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمندماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه این که کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را درمقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند. ادارۀ پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد. به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر ازدزدیدن و دزدیدهشدن حرفی به میان نمیآوردند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند. تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد وکمی بعد هم از گرسنگی مرد.
(به نقل از کتاب : شاه گوش میکند؛ ایتالو کالوینو)